سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ای خدا صبر بده در غم بی‌مادری‌ام
سخت لبریز شده عاطفه‌ی دختری‌ام

مادرم کو که کِشد دست نوازش به سرم
یا مرا هم ببرد یا کند از غم بری‌ام

خانه داری شده کار من طفل معصوم
نیست ای مادر من تجربه‌ی مادری‌ام

فضه فکر من و فکر حسنین است ولی
من غم خانه‌نشین دارم و از خود بری‌ام

تربت مخفی تو هست همه دلخوشی‌ام
همه آرامشم این است که من کوثری‌ام


گل بستر نظرم را به خودش جلب نمود
تا زِ یادم نرود زخم تو ای بستر‌ی‌ام

با نگاه در و دیوار شود پایم سست
پشت در زائر قبر پسر آخری‌ام

کاشکی رنگ درِ خانه عوض می‌گردید
من خودم سوخته از این در خاکستری‌ام

ای خدا، شکر که بابا و برادر دارم
وای از آن دم که سرِنیزه کند سروری‌ام

زیر خورشیدِ سرت محمل بی‌سایه رود
تابشی کن که نبینند به بی معجری‌ام

*شاعر: #محمود_ژولیده
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 

 

روضه:

 

تا امیرالمؤمنین (ع) فاطمه‌ش رو خاک کرد، همچین که اومد این بدن رو تو قبر بذاره یه نگاه داخل قبر کرد...
(آخه رسمه؛ یه نفر اول میره تو قبر، یه نفر هم بالا می‌ایسته، بدن رو میده به اون شخصی که تو قبر ایستاده تا بدن رو تو قبر بذاره.)
اما امیرالمؤمنین بالاسرِ قبر ایستاده، یه نگاه دور و برش کرد دید محرمی نداره؛ بچه‌های قد و نیم‌قد همه ایستادن دارن تماشا میکنن، ببینن بابا میخواد چه کنه....
یه مرتبه دید دوتا دست از تو قبر بیرون اومد، فاطمه‌م رو تحویلم بده.....

تا امیرالمومنین دست‌های رسول الله رو مشاهده کرد خیلی شرمنده شد، خیلی خجالت کشید؛ یاد شبی افتاد که پیغمبر دست فاطمه رو تو دستش گذاشت؛ علی‌جان، دخترم امانته تحویل توست، یه وقت نکنه از برگ گل نازک‌تر بهش بگی، این دختر خیلی حساسه علی جان، مواظب دخترم باش....
پیغمبر همه‌ی این سفارشات رو به علی فرمود، امیرالمؤمنین هم قبول کرد...



تا دو دست پیغمبر از قبر بیرون اومد، امیرالمؤمنین یاد این حرف‌ها افتاد خیلی خجالت کشید، سرش رو پایین انداخت، فرمود یارسول الله؛ امانتت رو تحویل بگیر، اما خیلی شرمنده‌م. امانتی که به من تحویل دادی این شکلی نبوده، امانتی که به من تحویل دادی پهلو شکسته نبود آقا، شرمنده‌م؛ درست نتونستم امانت داری بکنم...

اما اینجا یه جایی بود که امام شرمنده شد، اینجا یه جایی بود امیرالمومنین خجالت کشید؛ یه جای دیگه روهم من سراغ دارم، یه امامی خیلی شرمنده شد...
همچین که قنداقه رو تو بغلش گرفته، هی یه قدم میره سمت خیمه‌ها، هی یه قدم برمیگرده، هی میگه با چه رویی به خیمه‌ها برگردم؛ الان مادرش منتظره، بچه رو به من داده سیرابش کنم و برگردم. اما یه مرتبه دیدن آقا رفت پشت خیمه‌ها رو زمین نشست،
یه قبر کوچولو کند، تا اومد این بدن رو تو قبر بذاره، یه مرتبه دید یکی داره میگه حسین صبر کن، بذار یه بار دیگه بچه‌م رو ببینم...

یاحسین...




تاریخ : جمعه 96/11/13 | 8:28 صبح | نویسنده : مهدی یزدانی زازرانی | نظر

  • paper | بلاگ اسکای | ایران موزه